مرد که هیچگاه ثمربخشی محض را باور نداشت، بیپرداختن به کاری سودمند غرقه در خیالاتی بود غریب. تندیسهایی کوچک میساخت: مردان و زنان، برجها و باروها و سفالینههایی آذین شده با صدفهای دریایی. نقاشی نیز میکرد و بدینسان وقت را به کارهایی تباه میکرد که بیثمر مینمود و بیحاصل. بارها عهد کرده بود که خیالات را از سر بیرون کند، اما آنها در ذهنش خانه کرده بودند.
برخی از شاگردها بندرت لای کتابی را میگشایند و در امتحان نیز موفق میشوند. برای مرد نیز چنین رخ نمود. زندگی بر خاک را یکسر به کارهایی بی ثمر و بیهوده گذراند و باری پس از مرگ درهای بهشت بر او گشوده شد. اما از آنرو که نامه اعمال نیک و بد آدمها حتی در بهشت نیز نوشته میشود، فرشته نگهبان مرد به خطا به مکانی از فردوس رهنمونش شد که از آن آدمیان پر کار بود. در چنین مکانی همه چیز میتوان یافت جز آرامش و فراغبال از کار. اینجا مردان میگویند: «خداوندا، دمی حتی نمیتوانیم پلک برهم گذاریم». زنان نجوا میکنند: «باید شتافت! چرا که زمان میشتابد». و همه یکصدا میگویند: «وقت زر است و باید با دستهایی پر کار و تلاش از دمادم بهره جست». آنها به شکوه آه میکشند و همچنان به چنین سخنانی دلخوش و شادمانند.
اما مرد تازه وارد که عمری بر خاک بیانجام کمترین کار سودمند به سر آورده بود اکنون با آنچه در بهشت پرکاران می گذشت ناهمرنگ و بیگانه مینمود. بیسودایی در سر در کوی و برزن به آسودگی سر میکرد و به انبوه رهگذران شتابان برمیخورد و میگذشت. میان علفزارهای سبز و کنار جویبارهای تندپای دراز میکشید و کشتکاران از این بابت ملامتش میکردند و بدینسان همواره راه بر مردم همیشه شتابان و گرفتار این دیار میبست. دخترکی چابک پای هر روز برای پر کردن کوزه لب جویبار بیخروشی میآمد. (و جویبار از اینرو بیخروش بود که در بهشت پرکاران حتی جویبارکی نیز توانش را به راه آوازخوانی تباه نمیکرد).
دخترک چنان پر شتاب راه میرفت که انگار دستی آزموده بر سیمهای ساز میلغزد. مویش ژولیده بود و طرههایی آشفته چنان بر پیشانیش ریخته، که آشکارا در برق شگفت چشمهای سیاهش جلوه میفروخت. مرد بیکاره، کنار جوی ایستاده بود که دختر همچون شهدختی که چشمش به گدایی تنها میافتد و از ترحم آکنده میشود، چشمش به او افتاد و وجودش لبریز از ترحم شد. دختر دلسوزانه صدایش زد: «های! کاری نداری؟»
مرد نفسی کشید و گفت: «کار؟! دمی نیز رخصت پرداختن به کار ندارم». دخترک سر در نیاورد و گفت: «اگر بخواهی میتونم کاری برایت دست و پا کنم». مرد پاسخ داد: «دختر جویبار خاموش! این مدت یکسر انتظار میکشیدم که از دستهای تو کاری به من سپرده شود». «دوست داری چه کنی»؟ «اگر میشود یکی از کوزههایت را، یکی از آنها را که نمیخواهی، به من بسپار». «یکی از کوزهها؟ میخواهی از جوی آب برداری».
«نه. من بر کوزهات نقشهایی خواهم کشید». دختر رنجید. «نقشهایی بر کوزه! وقت پرداختن به آدمهایی چون تو را ندارم. باید بروم». و گامزنان دور شد. به راستی چگونه آدمی سخت دربند کارهای بیشمار میتوانست کسی را که هرگز در بند هیچ کار نبوده است بهتر از این درک کند و به او بپردازد؟ روز از پس روز دیدار تازه میکردند و روز از پس روز مرد به دخترک میگفت: «دختر جویبار خاموش! یکی از کوزههای گلیات را به من بسپار. بر آن نقشهایی زیبا خواهم کشید».
سرانجام روزی از روزها دختر به این کار تن داد و یکی از کوزههایش را به او بخشید. مرد نقش زدن آغاز کرد. خط پس خط و رنگ پس رنگ. کار را که به پایان برد، دختر کوزه را در دست گرفت و زیر و بالایش را خیرهخیره و با چشمانی حیرتزده نگریست. آنگاه، شگفتزده ابرو بالا برد و پرسید: «مفهوم اینها چیست؟ این همه خط و رنگ چه معنی میدهند؟ قصدشان چیست»؟ مرد خندید. «هیچ. یک تصویر ممکن است نه معنایی داشته و نه در پی یافتن هدفی باشد». دخترک کوزه به دست از او دور شد و رفت. و آنگاه در خانه، کنجی دور از چشمهای کنجکاو، آن را به روشنا برد، اینسو و آنسویش چرخاند و با دقت گوشه کنارش را تماشا کرد. شبانه از بستر بیرون جست، چراغ افروخت و دیگر بار در سکوت شب به تماشا نشست. نخستین بار در سراسر زندگی چیزی دیده بود که نه در قالب معنایی میگنجید و نه در پی یافتن هدفی بود.
روز بعد، هنگامی که به سوی جویبار میرفت، پاهای عجولش اندکی کمتر از پیش شتاب میکرد، گویی احساسی تازه و دیگرگون در درونش بیدار شده بود، احساسی که برایش نه معنایی داشت و نه در پی هدفی بود. همچنان میرفت که نگاهش به نقاش افتاد که کنار جوی ایستاده بود و این بار، دستپاچه از او پرسید: «از من چه میخواهی»؟ «تنها کاری دیگر از دستهای تو». «دوست داری چه کنی»؟ «اینکه بگذاری برایت سنجاق سری رنگین بسازم».
«برای چه»؟ «برای هیچ». و سنجاق سر با رنگهایی درخشان ساخته شد. دخترک گرفتار و سخت در بند بهشت پرکاران، اکنون وقت بسیاری داشت که هر روز و هر روز به سنجاق سر رنگی مویش بپردازد. دقیقهها میلغزید و بیهیچ سودمندی میگذشت. کارهای بیشماری ناتمام مانده بود. تازگیها در بهشت پرکاران، کارهایی که چنان ارزشمند مینمودند جز مایه عذاب و آزار به چشم نمیآمدند. شمار بسیاری که پیشتر آن اندازه پر کار بودند بیکارگانی شده بودند که وقت گرانقدر خود را به راه کارهایی بیحاصل چون نقاشی و مجسمهسازی تباه میکردند.
بزرگان قوم که نگران شده بودند شورایی تشکیل دادند. اعضای شورا بر این رأی بودند که چنین رخدادی در تاریخ چندین و چند ساله بهشت پرکاران بیسابقه بوده است. در این گیر و دار، فرشته آسمانی به جمع آنان شتافت، پیش روی بزرگان سر تعظیم فرو آورد و اعترافی کرد. «خطاکار منم که به اشتباه بیگانهای را به بهشت شما رهنمون شدم. سبب این آشوب اوست».
مرد به حضور جمع خوانده شد. همچنان که میآمد، بزرگان جامه غریب و قلمموهای ظریف و نقاشیهایش را برانداز کردند و بیدرنگ دریافتند که او در بهشت آنان ناهمانگ است. پس ریش سپید قوم به تندی گفت: «در بهشت ما برای چون تو جایی نیست. باید بروی». مرد از سر آسودگی نفسی کشید و قلمموها و نقاشیهایش را جمع کرد .
پیام بگذارید